برای مشاهده همه بازنویسی ها کلیک کنید
در گذشته های دور ، دو نفر با هم دوست و رفیق بودند، مدت زمان زیادی نگذشت که یکی از آن دو بیمار شد و روی تختش در خانه افتاد. در این هنگام دوستش به عیادت وی رفت ، زمانی که او را دید یاد خاطرات دوران گذشته شان و داستان هایی که با هم داشتند افتاد. وی شروع به گفت و گو و تعریف کردن بدون اینکه متوجه حال دوست مریضش شود کرد ، عیادت او خیلی خیلی طولانی شد و تا پاسی از شب در خانه دوست مریضش ماند و همچنان خاطره تعریف میکرد پس از تعریف کردن آن همه خاطرات و حکایت ها ، از دوستش پرسید حالا برایم بگو که چه دردی بیشتر تو را آزار می دهد؟ دوستش پاسخ داد: حقیقتش را بخواهی نشستن طولانی تو مرا آزار میدهد! باز نویسی حکایت صفحه 107 کتاب نگارش نهم
در زمان های گذشته دو دوست در شهری زندگی می کردند ، نام یکی از آنها احمد و نام دیگری فرهاد بود. احمد به بیماری سختی مبتلا شده بود، به خاطر همین فرهاد به عیادت وی رفت. از آن جایی که فرهاد به تازگی از سفر برگشته بود ، به محض وارد شدن به اتاق شروع به حرف زدن و تعریف خاطرات سفر کرد. از اینکه چگونه برای این سفر آماده شده، به چه شهرهایی سفر کرده چه چیزهایی دیده و... خلاصه این سفر یک ماهه را با جزئیات دقیق و مو به مو به احمد که حال و روز خوبی نداشت توضیح داد. بعد از چندین ساعت، بالاخره فرهاد که متوجه حال بد احمد شده بود از او پرسید برای چه انقدر آه و ناله می کنی؟ احمد گفت از اینکه چندین ساعت است که اینجا نشسته ای و قصد رفتن نداری!